سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمانی

داستان کوتاه

تمام تلاشش را کرده بود می ترسید مبادا یک وقت نتیجه نگیرد آن وقت بود که آوار ملامت ها روی سرش خراب می شد که ما این همه برای تو هزینه کردیم آن وقت تو عرضه همچین کار کوچکی را نداشتی بیشتر از آن هراسش از نیش وکنایه های فامیل ودوستان بود که آخر تو که خیلی... باهمین فکروخیالها خوابش برد صبح باصدای مضطرب مادر از خواب بلند شدپاشو پاشو دیرت شده هنوزسه ساعت تا موعد مانده بود نفهمید چطور خودش را به آنجا رساند وروی صندلی نشست نتایج را اعلام کردند از همان اول می دانست که به درد این رشته نمی خورد.[این مطلب برای خودم به وقوع نپیوسته ولی دردی است از دردهای جامعه]